نویسنده: محمدعلی اسماعیل زاده اصل
پیرهن خاکستری با لباسهایی کهنه و چشمهایی نگران در صفی از بچههایی مانند خودش وارد راهرو شد.
آنها انتخاب شده بودند تا سرزمین خاکستری را ترک کنند و به سرزمین سکههای نقره وارد شوند.
از پیچ انتهای راهرو که گذشت، سرزمین سکههای نقره را جلوی چشمانش میتوانست ببیند.
سرتاسر سرزمین سکههای نقره انباشته از بهترینها بود.
بهترین خانهها، بهترین غذاها، بهترین درختهای میوه، بهترین وسایل بازی…
در میدان بزرگ وسط شهر مردم ایستاده بودند و سکههای نقرهای که از دستگاه سکه ساز به پایین میافتاد جمع میکردند.
همه با هم صدا میزدند: «پول پول پول پول، پول پول پول پول» و در همان حال سکهها را جمع میکردند و در کیسههایشان میریختند.
برق امید در چشم بچهها میدرخشید.
پس از سالها زندگی سخت، حالا میتوانستند هر چه دلشان میخواهد پول داشته باشند و هر چه دلشان میخواهد تهیه کنند.
پیرهن خاکستری اما به نظرش یک جای کار اشکال داشت.
گوشهای ایستاد و شروع به تماشا کرد.
– هیچ کس بر سر میزهای غذا نبود.
– هیچ دستی به سمت میوههای درختان دراز نشده بود.
– هیچ کس مشغول بازی با وسایل بازی نبود.
– هیچ کس به گلها نگاه نمیکرد.
– هیچ کس سکهای را به خارج از سرزمین سکههای نقره نمیبرد تا آنها را میان فقرا پخش کند.
– همه در میان میدان بودند و مرتب مشغول جمع کردن سکهها.
– و این سکهها، این همه سکه از کجا میآمد؟
دور و برش را نگاه کرد.
کسی حواسش به او نبود.
همه تمام هدفشان رسیدن به سکهها بود.
پیرهن خاکستری وارد راهروهای تودرتو شد تا به پشت دستگاه برسد و از کار دستگاه سکه ساز سر در بیاورد.
کارگرهایی را دید که در سرزمین خاکستری، خسته و ناتوان از کار بسیار درختی را قطع کردند و پای دستگاه آوردند.
درخت را داخل یکی از بازوهای دستگاه گذاشتند و چند لحظه بعد، درخت تبدیل به سکههایی شد که در سرزمین سکههای نقره بر سر مردم می ریخت.
در گوشه دیگری، گروهی از کارگران مشغول انداختن ماهیهایی به داخل دستگاه بودند. هر ماهی که داخل دستگاه میرفت، به سکهای تبدیل میشد.
در سرزمین خاکستری دستگاه سکهساز مشغول بلعیدن همه چیز بود و همه چیز را به سکه تبدیل میکرد.
سکههایی که دست و دلبازانه بر سر مردم سرزمین سکههای نقره ریخته میشد.
پیرهن خاکستری به میان مردم سرزمین سکههای نقره رفت.
هر چه تلاش کرد با آنها صحبت کند فایده نداشت.
کسی به او توجه نمیکرد.
صدایش میان هیاهوی مردم گم میشد: پول پول پول پول، پول پول پول پول…
گفتگو با آن مردم فایدهای نداشت.
پیرهن خاکستری به میان بچههایی که تازه وارد سرزمین سکههای نقره شده بودند رفت.
آنها تازه حمام کرده بودند و لباسهای نو پوشیده بودند، غذای خوبی خورده بودند و داشتند آماده میشدند تا به میدان شهر بروند و برای خودشان سکههایی جمع کنند.
پیرهن خاکستری مشغول گفتگو با آنها شد.
بچهها با اینکه خیلی مشتاق به رفتن به میان میدان بودند، کمی صبر کردند تا به حرفهای او گوش دهند.
– بچهها چشمهایتان را باز کنید.
– گول سکهها را نخورید.
– کمی به اطرافتان نگاه کنید.
– غیر از خودتان کسی را میبینید که سر میز غذا آمده باشد؟
– این همه امکانات اینجا هست، اما کسی را میبینید که از آنها استفاده کند؟
– این سکهها این مردم را از خود بیخود کرده.
– شما هم اگر به زیر دستگاه بروید و مشغول جمع کردن سکهها شوید، مثل همین مردم میشوید.
یکی از بچهها گفت: من کاری به این حرفها ندارم، آمدهام چند سکه جمع کنم و برای خانوادهام ببرم، چند دقیقه به میدان شهر میروم، سکههایم را جمع میکنم و میروم.
یکی دیگر گفت: این همه بدبختی کشیدیم کافیه، حالا که به خوشبختی رسیدیم دیگه حاضر نیستم رهاش کنم.
چندتایی از بچهها همین حرفها را زدند و به سمت میدان شهر دویدند.
بقیه مشغول نگاه کردن آنها شدند.
آنها هم مثل سایرین مشغول جمع کردن سکهها شدند و مثل آنها فریاد میزدند: پول پول پول پول، پول پول پول پول
چند دقیقه و چند دقیقه دیگر و چند ساعت دیگر هم گذشت
پیرهن خاکستری سراغشان رفت تا آنها را برگرداند، اما دیگر دیر شده بود.
آنها اسیر جادوی سکهها شده بودند و دیگر توان شنیدن صدای او را نداشتند.
باقی بچهها که ماجرا را دیدند، به فکر فرو رفتند.
باید مردم را نجات میدادند.
هم مردم سرزمین خاکستری و هم مردم سرزمین سکههای نقره نیاز به کمک داشتند.
در سرزمین سکههای نقره کاری از آنها ساخته نبود. کسی به حرف آنها گوش نمیکرد. انگار نامرئی بودند و کسی آنها را نمیدید. اصلا این مردم انگار غیر از سکههای نقره هیچ چیز دیگری را نمیدیدند و غیر از آوای پول پول پول پول هیچ صدای دیگری را نمیشنیدند.
بچهها به سمت سرزمین خاکستری رفتند و شروع به صحبت با مردم کردند.
ماهیگیران دیگر ماهیها را به دستگاه سکه ساز تحویل ندادند و ماهیها را بین مردم پخش کردند.
باغ دارها به جای قطع درختان، میوههای آنها را چیدند و به دیگران دادند.
کشاورزان، محصولاتشان را به میدان شهر خاکستری آوردند تا دیگران از آنها استفاده کنند.
در سرزمین خاکستری دیگر کسی فقیر و گرسنه نبود.
و کسی چیزی درون دستگاه سکهساز نمیگذاشت.
پیرهن خاکستری هم دیگر لباسش خاکستری نبود.
او یک بار دیگر به سرزمین سکههای نقره رفت.
هیچ سکهای از دستگاه سکهساز به پایین نمیافتاد.
هیچ کس در میدان شهر نبود.
همه مشغول زندگی بودند.