همیشه دوست داشتم مسیر آموزش مدیریت یک جایی به ادبیات و هنر و فیلم و … گره بخورد و مثلاً روزی از روزها موضوع کلاسی از کلاس ها راجع به قابلیت های هنر در مدیریت باشد. بعدها برایم جالب بود که جایی شنیدم طبق نتایج یک نظرسنجی از مدیران موفق، اثرگذارترین کتابی که خواندهاند نه یک کتاب کلاسیک مدیریت که یک رمان بوده است و جایی دیدم که فیلمهایی را معرفی کردهاند که کارآفرینان حتماً باید آنها را ببینند.
به نظرم یکی از جاهایی که می تواند این آرزوی مرا برآورده کند، درس تفکر سیستمی است. رد پای مفاهیم مختلفی از تفکر سیستمی را میتوان در داستان ها و اسطوره ها یافت و در ادبیات و هنر سراغ گرفت. یک نمونه اش داستان روباه و تاک شاعر یونانی ایساپ بود و ارتباطش با موضوع تنش خلاق و توضیح ناهمسازی شناختی. شاید این نوشته شروع یک سلسله از این جور داستان ها باشد. این که مثلاً چه شد که دیوهای چند سر پا به داستان های بشر گذاشتند. دیوهایی که هر بار سرشان قطع میشد، دو سر دیگر به جای آن می رویید. دیوهایی که طلب قربانی میکردند و مردم یک شهر هر به چندی جوانی رعنا را به قربانگاهشان می فرستادند. یا این که مثلاً غول چراغ جادو برای بیان چه پدیدههایی قدم در داستانهای بشری گذاشت ؟!
گهگاهی هم نمونه هایی بیاورم از اساتید این حوزه که سعی کردهاند برای بیان مفاهیم از اسطوره استفاده کنند.
البته ممکن است روزی بدون هیچ بهانه و بستری هم بتوان مستقیماً چنین موضوعاتی را به مواد درسی دورههای مدیریت افزود. نظیر تجربۀ چارلز هندی در مدرسۀ بازرگانی لندن. تجربهای که از آن در فصل هفتم کتاب «خودم و مسائل مهمتر» با عنوان «چالش آنتیگونه» به آن پرداخته است.