شايد داستان لباس جديد پادشاه را به خاطر داشته باشيد.
دو خياط به شهر مي آيند و لباسي ويژه براي پادشاه مي دوزند كه ادعا مي كنند فقط انسان هاي عاقل آن را مي بينند و انسان هاي نادان توان ديدن آن را ندارند.
اطرافيان پادشاه و مردم و خود پادشاه هم از ترس اينكه در نظر ديگران نادان انگاشته شوند، از لباسي كه در واقع وجود نداشت تعريف و تمجيد مي كنند و پادشاه با تني عريان به خيابان مي رود تا مردم لباس مخصوص او را ببينند.
ناگهان در ميان جمع كودكي فرياد مي زند كه پادشاه عريان است و با تكرار اين گفته ديگران هم جرات مي كنند و عرياني و حماقت پادشاه براي او رسوايي به بار مي آورد.
اين روزها آن دو خياط به شهرهاي ما آمده اند. در خيابان افراد زيادي را مي بينيم كه آن دو خياط برايشان لباس دوخته اند. اطرافيان هم از ترس متهم شدن به ناداني و عقب ماندگي، توصيف ها در زيبايي لباس هايي كه در واقع وجود ندارند سر مي دهند.
كجاست كودك آزاده اي كه در خيابان هاي شهر من عرياني مشتريان اين خياط ها را فرياد زند!