بر اساس داستانی کهن از صوفیان، مردی نابینا، حیران و سرگردان و گمشده در میان یک جنگل پایش لغزید و سرنگون شد. همینکه کورمال کورمال زمین جنگل را میکاوید، متوجه شد که روی یک افلیج افتاده است. کور و افلیج شروع کردند به درد دل و گلایه از سرنوشت. کور گفت: «تا یادم هست در این جنگل حیران و سرگردان بودهام و نتوانستهام راه خروج از جنگل را بیابم.». افلیج گفت: «من نیز تا جایی که خاطرم یاری میکند همینجا افتاده بودهام و نتوانستهام راه بروم.» همینطور که نشستهبودند ناگهان افلیج فریادزد: «یافتم!» بعد به کور گفت:«تو مرا روی دوشت بگذار. من به تو خواهم گفت که کجا بروی. ما با همدیگر میتوانیم راه خروج از جنگل را پیدا کنیم.» براساس این کهنه حکایت مرد کور نماد عقل است و افلیج نماد شهود. ما نخواهیم توانست راه خروج از جنگل تاریک را بیابیم مگر آنکه یاد بگیریم این دو را با هم آشتی دهیم و کنار هم بنشانیم.
Senge, Peter M. “The fifth discipline: The art and practice of the learning organization.” New York: Currency Doubleday (2006), p 157.